من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. به مرگ از هر زمان دیگری نزدیکترم. همچنان میگویم که از مرگ نمیترسم . در چند سال گذشته ، تمام داراییم در جهان ، در یک طبقه از تختی چند طبقه در سالن دو زندان شهرری جا گرفته است. هیچ دلبستگی به جهان ندارم و تنها آرزویم این است که پدر و مادرم فراموشم کنند. جهان و همه زیبایی و زشتیش برای کسانی که مشتاق آنند. هیچگاه دلم نخواسته خودکشی کنم. چه قبل از زندان و چه پس از آن . تا آخرین روز هم زندگی خواهم کرد . اما وابسته به آن نیستم . مثل لباسی که تن میکنی ولی غصه نمیخوری اگر آن را عوض کنی . یا حتی دور بیندازی . زندگی هم برای من همین است. لباسی که از تن در میاورم و لباس دیگر می پوشم .لباس، پوشاننده بدن، نقابی که زشتی یا زیبایی تن را می پوشاند و جهان و زندگی نیز لباسی است رنگارنگ. اکنون پچ پچ زندانیانی که آرام از خواب بیدار می شوند نشان از پایان یک شب دیگر دارد و دوباره زندگی به جریان می افتد . من شبی دیگر را بیدار بودم برای بالا آوردن آنچه دیدم.
عصر شنبه ۱۶ تیرماه ۱۳۸۶ من نوزده سال داشتم و در آن لحظه که از روی صندلی برخاستم ، تنم قفل شد. یخ کردم . و اکنون نیز همچنان با تنی یخ کرده و خیس عرق می نویسم. پاهایم یارای فرار نداشت و او بسیار نزدیک . ناگهان چیزی در دلم پاره شد .انگار آب جوش روی تن یخ کرده ام ریختند. به طرف در رفتم و دستگیره را چرخاندم . باز نشد . با چشمهایش می خندید . کجا میخوای بری ؟ در قفله . یک مشت به در زدم . خواستم جیغ بزنم ولی فقط دهانم باز شد و هیچ صدایی در نیامد . گفت فقط زمانی میتونی از اینجا بری که من بخوام. روی پا بند نبودم . او حرکت نمی کرد . فقط نگاهم میکرد . پشتم به در بود و رودر روی او . صورتش بزرگتر از قبل به چشمم می امد. همه اجزای صورتش را به تفکیک می دیدم . در لحظه ای بلند قدتر شد و بازوهایش بزرگتر . انگار همه خانه را پر کرده بود و من ریز و ریز تر میشدم . مانتویی مشکی و جلوبسته پوشیده بودم . سوغاتی دایی بود. شیک و امروزی . یقه چپ و راست داشت. زیر آن تاپ پوشیده بودم . کاش زمستان بود و پالتو تنم بود . در آنصورت حرارت دستهایش را حس نمیکردم . یقه ام را کشید . با دستم زیر دستش زدم .توی هوا دستم را گرفت و در حرکت دستها ، حس کردم ناخنم چیزی را خراشید. تکه کوچکی از پوستش را زیر ناخنم حس میکردم .صورتش سرخ شده بود و نمیتوانستم محل خراشیدگی را تشخیص دهم . هر دو دستش را دور بدنم حلقه کرد. تمام تنم در حلقه دستهایش گیر افتاده بود. کاش دستم آزاد بود کاش از زیر دستهایم کمرم را می گرفت . آن وقت می توانستم به سینه اش مشت بزنم . اما در آن لحظه فقط میتوانستم مشتهای ریز و بی قوت به دلش بزنم . دست ، دست ، چقدر مهم است قدرت دست . هیچگاه مثل آن لحظه ، به قدرت دست فکر نکرده بودم . هیچوقت مثل آن لحظه نیازش نداشتم و افسوس که دستم قدرت نداشت . هیچ بودم . ناتوان و ضعیف . از زمین بلندم کرد . و با یک نیم چرخ روی زمین گذاشت . فقط صدای ریزی از گلویم خارج شد . مثل وقتی که درد داری ولی نمی خواهی به کسی بگویی . دستانش را روی کمرم گذاشت. خزیدن دستهایش روی تنم چندش آور بود. اما یارای حرکت نداشتم. گیر افتادی نه؟ الان خدمتت می رسم . یا چیزی شبیه آن. این صدا ، بسیار نزدیک بود. نجوایی در گوشم. عرق از زیر موهای بلندم سر خورد و روی گردنم ریخت . با یک دستش کمرم و با دست دیگرش پشت موهایم را گرفت و سرم را به عقب کشید . کنار صورتش را به گونه ام چسباند و در گوشم دوباره نجوا کرد . هیچکس اینجا نیست . صداتو هیچکس نمی شنوه .
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . اکنون برای لحظه ای به آوار رویاهایم نگاه کردم و گریه ام گرفت . همیشه با یاداوری گذشته وقتی به این نقطه می رسم گریه می کنم . بعضی شبها در همین نقطه خوابم می برد و در خواب خودم را می بینم . با لباس سفید عروس . اما در ثانیه ای صورتم عوض می شود ، طراوت جوانیم محو می شود و آنچه می ماند صورتی که آرایش چشمهایش خراب شده از گریه و اشک و لباس عروسم یکدفعه از سفیدی به سیاه تبدیل می شود . تور سیاه روی صورتم را پوشانده و دسته گلی خشک شده و پر از خار به دستم چسبیده . هیچوقت این کابوس را برای کسی بازگو نکرده ام . هیچکس نمی داند چگونه ، عشقی را در دلم کشتم . زمان برد ، ولی توانستم . من ریحانه وقتی نوزده ساله بودم نمی دانستم در ان خانه ، زندگیم آتش میگیرد و فقط خاکسترش میماند . نمیدانستم چند سال بعد دادگاه برای خاکستر وجودم تصمیم می گیرد .
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم در حلقه بازوان مردی گرفتار شده بودم . صدای نفسهایش در گوشم چند برابر بیشتر و قوی تر شده بود . از خودم بدم آمد . حتی نمی توانستم ناله ای بکنم . بازویم درد میکرد و گردنم گرفته بود … تسلیم شدم . مثل یک بره . مثل یک پرنده که وقتی می خواهی بگیریش بال بال میزند ولی بعد از آنکه بالهایش را گرفتی دیگر هیچ حرکتی نمی کند و تو فقط تپش قلبش را زیر انگشتانت حس میکنی . لحظه ای ا… جلوی چشمم ظاهر شد . چقدر دوستش داشتم . او هم . وقتی مامان به بابا گفت هر دختری یه روزی عروس میشه . مام دختر داریم و انگار به زودی باید یه عروسی تو خونه ما برپا بشه ، قند تو دلم آب کرده بودن . بابا دلش نمی خواست هیچکداممان شوهرکنیم . گفت حالا حالاها ازین خبرا نیست . دختر باید درس بخونه تا رو پای خودش وایسه . فقط چند ماه بعد بود که دایی و زنش اومدن ایران و مهمونی گرفتیم و همه دوستامونو دعوت کردیم . به افتخار دایی یکی یکدونه . اون شب ا… رسما به دایی معرفی شد . وقتی دایی صداش میزد شادوماد ، نمیدونست تو دل من چه خبره . چند ماه قبلش مدیر شرکت ، با من در مورد پسرش حرف زده بود . کانادا زندگی می کرد . وقتی اومد ایران با هم تلفنی صحبت کردیم . گاهی برای هم پیامک می زدیم . من تازه داشتم یاد می گرفتم که چه جوری باید انتخاب کنم . یواش یواش می فهمیدم که بعضی اخلاقا رو دوست ندارم . پسرک کانادایی خیلی زود به من فهموند که بی جنبه س . پیامک هاشو دوس نداشتم . حرفاشو نمیفهمیدم . اما یه چیزو روشن درک کردم. این پسر رویاهای من نیست . مدیرم ولی عقده ای بازی در نیاورد که چون به عزیز دردونه ش نه گفتم اذیتم کنه . یا اخراجم کنه . و کمی بعد به ا… بله گفتم .شرط بابا این بود که باید حسابی همدیگه رو بشناسیم . عموی کوچکم نصیحتم کرده بود که سعی کنم گاهی عصبانیش کنم تا بفهمم موقع عصبانیت چه عکس العملی از خودش نشان میدهد . و من گاهی با شیطنت این کار را می کردم . نمیدانستم ماهها بعد این عکس العملها مرا به چیزی متهم میکند که از آن نفرت داشتم . من ریحانه نوزده ساله بی تجربه تر از آن بودم که بتوانم آینده را پیش بینی کنم . و اکنون در حال گذراندن همان آینده ای هستم که هرگز به فکرم خطور نمیکرد . در لحظه ای چشمم به چاقو خورد . تمام توانم را جمع کردم و جمله ای گفتم . ببین ، بزار من برم . قول میدم به هیچکس نگم چی شده . اصلا فراموش می کنم . رهایم کرد و یک قدم عقب رفت . بری ؟ کجا بری ؟ چشم در چشم ، خیره بودیم . و من ، ریحانه نوزده ساله ، آخرین تصمیم زندگیم را گرفتم . لحظه ای به آن فکر کردم و دیدم قوی شدم . دیگر تسلیم نبودم . مثل همان پرنده که اگر کمی دستهایت را شل کنی ، دوباره حرکت میکند و سعی در بال زدن . پریدم . چاقو در دستم بود . قدرت داشتم . هیچ حرکتی نکرد . با تمسخر گفت میخوای منو بزنی ؟ بیا بزن . بیا . بزن دیگه . سه رخ پشتش را به من کرد و گفت بیا دیگه . بزن ببینم چه جوری میزنی . بیشتر تحقیرم کرد . گفت با این ، میخوای منو بزنی ؟ بزن دیگه . چشمم را دزدیدم . داد زد منو نگاه کن . با این میخوای منو بزنی ؟ دوباره هیچ شدم . به چاقو نگاه کردم . حتی آنقدر بزرگ نبود که بترساندش . چه کنم ؟ میخندید . با همه توان دویدم . داخل آشپزخانه . کوچک بود . تراسی داشت با در کشویی . از همانجا داد زد ، هنوز وقت داریم . در را باز کردم . توی تراس بودم .
من ریحانه نوزده ساله از دیواره تراس خم شدم . خواستم بپرم . اما نشد . ترسیدم . هجوم تصاویر به ذهنم مرا ترساند . فکرم کار نم یکرد . برگشتم . جلوی تلویزیون و کنار سجاده بود . میخواستم دوباره به طرف در بروم . حرکتی کردم و او زودتر از من جهید . چیه ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ قسمش دادم . تو مرد نماز خوانی هستی . تو رو به خدا بزار برم . قسمت میدم به هرکی میپرستی . از من بگذر . گفت چرا کولی بازی در میاری ؟ چیه مگه ؟ گریه افتادم . چیزی که همیشه از آن بدم میامد . هیچوقت دوست نداشتم گریه کنم . گفت اه . حال آدمو میگیری . گفتم به خدا به هیچکس نمیگم . بزار برم .جلو آمد . عقب رفتم . جلوتر . داد زدم میزنم . به خدا میزنم . داد زد بزن . پس چرا نمیزنی؟ دستم را فشار دادم . چاقورا توی دستم جابجا کردم . عصبانی شد . چیه . فقط ژست میگیری . هیچ غلطی نمیتونی بکنی . گفتم برو عقب . نرفت . داد زدم میزنم . دوباره سه رخ شد . بزن . گلویم باز شده بود تند تند نفس میکشیدم . ولی نفسم عمق نداشت . هوا کم بود . دستم را بالا بردم . یک نفس خیلی عمیق کشیدم . دستم را با همه تنم ، روحم ، رویاهایم ، آرزوهایم ، عشقم ، آینده ام ، پدرم ، مادرم ، خواهرانم ، دوستانم ، تمناهایم ، با یک دنیا تنهایی ، پایین آوردم . برگشت . نگاهم کرد. ناباورانه گفت منو زدی؟ خون را دیدم که از لباسش بیرون ریخت . عقب کشید . داد زد تو چیکار کردی ؟ گفتم بذار درش بیارم . چرخید و به طرف دیگر رفت . روی میز را با هول و سرعت گشتم . کاغذها را روی زمین ریختم . دنبال کلیدی میگشتم که شاید برای باز کردن در به کار بیاید . نبود . برگشتم و نگاهش کردم . روی زمین نشسته بود. دستش را به پشتش گرفت و چاقو را کشید . خون روی آیینه پاشید . روی پنکه هم . روشن بود و با چرخشش ، قطره ها را دیدم که در هوا چرخ میخوردند . روی دیوار نقش میانداخت . چاقو را عقب برد و با محکمی به طرفم پرت کرد . جاخالی دادم . روی زمین افتاد . به سرعت خم شدم و برداشتم . داد زد . دستش غرق خون بود . دستش را روی صندلی که نزدیکش بود گذاشت . از زمین بلند شد . صندلی را برداشت و با قدرت به طرفم پرت کرد . صندلی با صدای وحشتناکی به زمین خورد و گویا شکست .
من ریحانه جباری ، دختری بیست و شش ساله ، اکنون قی میکنم ، هر چه را که درین چند سال بر من گذشت . اکنون مثل بیماری در بستر مرگ ، مرور می کنم هر چه دیدم .چه دیدم ؟ خون و درد . چه شنیدم ؟ دشنام . پیش از آن ، زمانی که نوزده سال داشتم و ضربه ای به پشت مردی بسیار تنومند زدم ، هرگز این همه خون ندیده بودم . هرگز این همه فریاد و دشنام ، نشنیده بودم . هرگز این حجم از رنج را تجربه نکرده بودم . صدایم دوباره گرفت . پاهایم لرزید .پشتم خم شد .فریاد بلندم زیرفشاری که بر روح و تنم آوار شده بود ، خفه شد . نتوانستم داد بزنم و او خشمگین تر از قبل به طرفم آمد . با دست خونی مشت شده . و من به طرف در دویدم . چاقو را با همه باقیمانده توانم به در کوبیدم . همزمان با پا به پایین در لگد زدم . صدای چرخش کلیدی از بیرون آمد و در باز شد . هوا آمد . نفسی کشیدم . مهندس بود . شیخی . همان که بعدها برایش کتک خوردم .چهره اش را ، آخرین تصویری که از او به یادم مانده بود ، مبهوت در قاب در ، با چشمهای بیرون زده ، در اداره آگاهی چهره نگاری کردم . همان دوقلوی دکتر . گفت اینجا چه خبره؟ جواب ندادم و فقط از در خارج شدم . دکمه آسانسور را زدم . صبر نکردم . حالا دونفر بودند و اگر دستشان به من میرسید ، میمردم . از پله ها بالا رفتم. هفت یا هشت پله . صدای دکتر را شنیدم که در راه پله میپیچید . داد میزد . دزد دزد . و صدای رسیدن آسانسور . به سرعت پله ها را پایین آمدم و داخل آسانسور شدم. دکمه ای و در بسته شد . در آخرین لحظه بسته شدن در ، شیخی را دیدم که پاکتی در دستش بود و از خانه خارج شد . اما ندیدم که پله ها را بالا رفت یا پایین . نفسی کشیدم . وقتی به خود آمدم که توی خیابان بودم . دستم را به مانتوی سیاهم کشیدم . شماره اورژانس را گرفتم . گفتم حادثه ای دراینجا رخ داده . روبروی فرمانداری و پلاک … درست روبروی خانه بودم و پلاک را میدیدم . گوشه ای ایستادم و تازه دیدم این ساختمان دو در دارد . چند دقیقه بعد آمبولانس رسید و ماشین پلیس . شماره را برداشتم و در موبایلم زدم. در بزرگ را باز کردند و آمبولانس دنده عقب وارد ساختمان شد . زنی پنجاه و چند ساله با مانتوی کرم رنگ که دکمه هایش را نبسته بود دور آمبولانس در رفت و آمد بود و گریه میکرد . آمبولانس حرکت کرد و من خیالم راحت شد که حالش خوب می شود . بیمارستان مهراد . بسیار نزدیک . نزدیکتر از آنی که حتی اگر رگ دستت را بزنی ، قبل از رسیدن به آنجا بمیری . نگهبان بیمارستان خیالم را راحت کرد . وقتی به خود آمدم که موبایلم دوباره تماسی را نشان داد . توی آژانس بودم. ای وای . مامان بود و چند تماس بی پاسخ . پیامک زده بود مگر قرار نبود بیرون برویم پس کجایی ؟ چرا زنگ نمیزنی.؟ از نوشته اش هم میشد فهمید کفری شده . لابد الان دارد غر میزند . هیچ چیز مثل بدقولی کفری اش نمیکرد . میگفت باید روی حرف ، حساب کرد . وقتی قولی میدهی ، دیگران روی آن برنامه ریزی میکنند. خودش همیشه روی قولش بود . در جواب برایش پیامک زدم ، من تو چمرانم. باید شیخی رو بذاریم ولنجک . بعدش میام خونه . آن روز گفته بود باید زود بروم . ولی وقتی به دکتر گفتم ، قرارمان را برای فردا بگذاریم ، قبول نکرد . گفته بود میخواهد سفری برود . یادم نیست کجا . انگستان و یا شاید اسپانیا . مجبور شدم قرار را نگه دارم .به مامان گفتم حتما بعد از کار، سربندی و شیخی مرا می رسانند ، و اگر نه با آژانس می ایم. پول داری ؟ آره . و اکنون با چاقویی داخل کیفم راهی خانه بودم . دروغ پشت دروغ . بابا همیشه میگفت وقتی یک دروغ بگویی برای تداومش ، دروغی دیگر میاید . راست میگفت . دستهایم میلرزید و راننده بیخیال و فارغ ، رانندگی میکرد . مدرس ، و در چشم برهم زدنی صدر ، و لحظه ای دیگر در شریعتی . خانه جلوی چشمم بود . من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون سالهاست که خانه را ندیده ام . گاهی برای به یاد آوردن نور و عطرش ، باید ساعتها فکر کنم و متمرکز شوم . من ریحانه ، اعتراف میکنم که گاهی خیلی دلتنگ میشوم . برای دیوارهای خانه . برای پنجره ها ، برای آشپزخانه ، برای سکوتش ، برای امنیت و آرامشش . چیزی که بسیاری از زنان زندانی ، هرگز تجربه اش نکرده اند.
0 thoughts on “دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری – قسمت دوم”